زیباییت ای ماه چه دیوانه کنندست...

۳۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

شلمچه...

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

ۀبجیم چند روزه که رفته شلمچه...

از طرف دانشگاشون...

با فاطمه

و من چچچچچچچچچچچچچچقدر دلم میخواست تو این سفر همراهش باشم...

خدایا؟؟  خودت قسمتون کن...


خبرای خخخوب خوب اینکه آبجیم یه عاااالمه داداشیشد دعا کرده :"")))

و هر لحظه دعا میکنه :")))

خیلی خوبه

ممنون آبجی گلم :"***)

نشود فاش کسی...

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ب.ظ

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست ...


گوش کن با لب خاموش سخن میگویم...

گووووش کن...

پاسخم گو به نگاهی.. ک زبان من و توست...


روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست ...


گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست...


( یاد" ش.ح " بخیر ک ب ما میگفت شما دوتا با نگاه باا هم حرف میزنین...)


ممنون آبجی گلم :"**

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ب.ظ

مرسی ک هستی و حالمو خوب میکنی...

و ببخش ک بعضی وقتا حالتو میگیرم :"(

کامنتات عااالی بودن :"**

و حرفات پشت تلفن :"")

چقد خننننننندیدم :"))))))))))))))))

عاااااالی بودن

حرفات خوب بوووودن عشقم

کاش بیای اینارو بخونی ...

نکنه ی وخ فک کنی من از حرفای تو ناراحت شدما، ن...

من از خودم ناراحت شدم ک چرا نشد بیشتر درباره خودمون حرف بزنم :"(

البته اشکالی نداره ها

وب هست 

عااااااشقتم آبجی خشگلم :"****

میپرستمت :"***8


و فعلا هم قصد مزدوج شدن ندارم :")

خیالت راحت.

داداشت فعلا بیخ ریشته :)))))))))


راسی بخاطر پیدا شدن یکی از عکسا هم خوشال شدم... همین ی دونه هم خخخیلی خوبه...

خخخخخیلییییی :""""")


من حالم خوبه...

برم درس دیگه ، دوسسست دارم :"***

بمب انرژی :)

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۳ ب.ظ

آبجی مهدیم همین الان اس داد :"""))))

" دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق و گرنه از تو نیاید که دل شکن باشی " :""""")))))))))))

پایینشم نوشته ک عاشق داداشی پرفسورشه :"))))

و قلب فرستاده واسم :"""))))

جونمی جووووون :")))

هووورا :")

ممنون آبجی گلم ، ممنون :"***********)

پریا میگه...

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۳۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از پریا به مامانش... ورود پدر ممنوع.

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اون فرشتس...

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یهو یادم اومد...

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ

گفت : " تا حالا هیچکسو ندیده بودم ک بخاطر ابراز علاقه کردن یه نفر به شوهرش ، دعواش کنه..."

گفت "اون شرعا و قانونا شوهر منه... 

تو چی؟ "

گفت " خب معلومه ک دلم واسش تنگ میشه...

چون تو یه خونه هستیم... وقتی نباشه جای خالیشو میبینم دلم واسش تنگ میشه " 

گفت: "ببخشید ک تو این 6 ماه دلم واسه تو تنگ نشده... "


گفت و گفت و گفت ....

و داغش تازه شد...

تازه تر از همیشه

دااااغ تر از روز اول...


و امشب بخاطر یاد آوریش زجه زدم.....

زنگ زدم...

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۳۴ ب.ظ

زنگ زدم بهش...

نه واسه اینکه ازش بخوام برگرده یا اجازه بده برگردم

و نه برا اینکه بش ابراز علاقه کنم

نه ....

وقتی گوشی رو جواب داد ، منصرف شدم...

بهس گفتم پشیمون شدم...

گفت بگو...

گفتم

گفتم چاقویی ک باهاش منو زدی، کند بود...

نتونست خلاصم کنه ولی دارم زجرکش میشم...

..............

داد زد 

غر زد

طططططططلبکار شد

دو قورت و نیمش هم باقی شد و قط کرد....


دوباره زنگیدم، نذاشت حرفی بزنم و همه چی بارم کرد :.....

داد پشت داد...

انگار من اونو اذیت کرده بودم...

و قط کرد...


***

و من لرزید بدنم و فقط اشک ریختم...

دستای سردم... مثه مرده ها...

و چشمایی ک تاره و بی اختیار اشکاش سرازیر شده....

و گلویی ک بغض داره...

***

و خدایی ک میبیند ...

چشم هایم...

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۱۰ ب.ظ

تو یه اتاق بودیم...

رو تخت سحر نشسته بودم...

رو تخت سمیه دراز کشیده بود و سرش تو گوشی...

گفت ببین یاسین...

استادمون گفته هر کدوم باید یه رمان رو خلاصه کنید واسم بنویسید ، منم قراره اینو خلاصه کنم

خلاصلشو از نت گرفتم ، میخونم واست...

و شورو کرد...


" استاد ماکان یکی از هنرمندان زمان رضا شاه است . طبق توصیفات آقای ناظم ، استاد ماکان مردی ساکت و متین و با وقار است ( و ادامه............)

چند سال آخر عمر استاد در تبعید در کلات سپری شد و در سال 1317 هم در همان جا جان سپرد . اما هیچ کس علت این تبعید را نمی دانست .حالا سال 1325 است و  آقای ناظم که ارادت خاصی به استاد داشت ، همیشه در پی یافتن رمز زندگی استاد بود. (ادامه ............)

در میان آثار استاد فقط یکی بود که متعلق به زمان تبعید او بود . این یک اثر تابلویی بود که استاد با دستخط خودش زیر آن نوشته بود :«چشم هایش» این تابلو تصویری از چشم های زنی بود. چشم ها به شکل غریبی نقاشی شده بودند ، حالت خنده ، گریه ، غم ، شادی  و هزاران حالت دیگر در آن چشم ها خفته بود و همه از دیدن آن تعجب می کردند ، این تابلو به نوعی جادویی بود....

( و ادامه ........... )

پدر فرنگیس به خاطر کارهای سیاسی فرنگیس تبعید شد و شبی که استاد ماکان این ماجرا را شنید برای اولین بار دست های فرنگیس را گرفت. آن شب آن دو به کنار سد کرج رفتند و هر دو از علاقه ای که به هم داشتند گفتند . قرار شد فردا فرنگیس به خانه استاد برود .

فردا استاد با خانه فرنگیس تماس گرفت و به او گفت که پیشش برود ،  فرنگیس که در دو دلی همیشگی بود به استاد گفت که شاید خوب نباشد که به آن جا بیایم و استاد این ماجرا را برای همیشه تمام کرد . از آن روز به بعد فرنگیس مدام به خانه استاد می رفت و ساعت ها با هم بودند ، مثل دو دوست و شریک سیاسی و استاد دیگر هرگز از فرنگیس چیزی بیشتر از آن نخواست ( ادامه.............. )

چندی بعد فرنگیس متوجه شد که استاد اجازه نمی دهد که با هم ملاقات کنند ، نه تلفن را جواب می دهد و  نه خبری می دهد . فرنگیس احساس خطر کرد . از آرام در این باره سوال کرد و او گفت که ماکان دستگیر شده و احتمال دارد که حتی اعدام شود .

فرنگیس دیگر تصمیمش را گرفته بود ، از آرام خواست که به جای اعدام ، ماکان را تبعید کند و به او گفت که در عوض با کمال میل با او ازدواج می کند .

آرام این کار را انجام داد و استاد را به تبعید فرستاد . ماکان هرگز نفمید که چه کسی جان او را نجات داده است و وقتی در تبعید به سر می برد پرده چشم هایش را کشیده و به تهران فرستاده بود ..... " 

وقتی به آخراش رسید ، اشک ریختم... 

دو تا قطره اشک از چشمام چکید رو صورتم...

پرسید " چته .... یاسین؟ "

خیره شدم ب چشماش و گفتم " چـشـم هـایـت".....

خجالت کشید...

***


و حالا یک سال و چند ماه از اون اتفاق میگذره و من...

چشم هایم ....

چقدر گریه کردم دیشب...

انقدر زیار که چشم چپم قررررمز قرمزه...

جفتش هم تار میبینه...



و چقدر غریب و تلخ بود  قصه ی "چشم هایش" "چشم هایت" و "چشم هایم " ......




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


بعدا نوشت : اینم لینک خلاصه داستان ک از روش میخوند...


http://scipost.wikipg.com/wiki/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C+%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8+%DA%86%D8%B4%D9%85%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%B4

آخرین مطالب