چشم هایم...
تو یه اتاق بودیم...
رو تخت سحر نشسته بودم...
رو تخت سمیه دراز کشیده بود و سرش تو گوشی...
گفت ببین یاسین...
استادمون گفته هر کدوم باید یه رمان رو خلاصه کنید واسم بنویسید ، منم قراره اینو خلاصه کنم
خلاصلشو از نت گرفتم ، میخونم واست...
و شورو کرد...
" استاد ماکان یکی از هنرمندان زمان رضا شاه است . طبق توصیفات آقای ناظم ، استاد ماکان مردی ساکت و متین و با وقار است ( و ادامه............)
چند سال آخر عمر استاد در تبعید در کلات سپری شد و در سال 1317 هم در همان جا جان سپرد . اما هیچ کس علت این تبعید را نمی دانست .حالا سال 1325 است و آقای ناظم که ارادت خاصی به استاد داشت ، همیشه در پی یافتن رمز زندگی استاد بود. (ادامه ............)
در میان آثار استاد فقط یکی بود که متعلق به زمان تبعید او بود . این یک اثر تابلویی بود که استاد با دستخط خودش زیر آن نوشته بود :«چشم هایش» این تابلو تصویری از چشم های زنی بود. چشم ها به شکل غریبی نقاشی شده بودند ، حالت خنده ، گریه ، غم ، شادی و هزاران حالت دیگر در آن چشم ها خفته بود و همه از دیدن آن تعجب می کردند ، این تابلو به نوعی جادویی بود....
( و ادامه ........... )
پدر فرنگیس به خاطر کارهای سیاسی فرنگیس تبعید شد و شبی که استاد ماکان این ماجرا را شنید برای اولین بار دست های فرنگیس را گرفت. آن شب آن دو به کنار سد کرج رفتند و هر دو از علاقه ای که به هم داشتند گفتند . قرار شد فردا فرنگیس به خانه استاد برود .
فردا استاد با خانه فرنگیس تماس گرفت و به او گفت که پیشش برود ، فرنگیس که در دو دلی همیشگی بود به استاد گفت که شاید خوب نباشد که به آن جا بیایم و استاد این ماجرا را برای همیشه تمام کرد . از آن روز به بعد فرنگیس مدام به خانه استاد می رفت و ساعت ها با هم بودند ، مثل دو دوست و شریک سیاسی و استاد دیگر هرگز از فرنگیس چیزی بیشتر از آن نخواست ( ادامه.............. )
چندی بعد فرنگیس متوجه شد که استاد اجازه نمی دهد که با هم ملاقات کنند ، نه تلفن را جواب می دهد و نه خبری می دهد . فرنگیس احساس خطر کرد . از آرام در این باره سوال کرد و او گفت که ماکان دستگیر شده و احتمال دارد که حتی اعدام شود .
فرنگیس دیگر تصمیمش را گرفته بود ، از آرام خواست که به جای اعدام ، ماکان را تبعید کند و به او گفت که در عوض با کمال میل با او ازدواج می کند .
آرام این کار را انجام داد و استاد را به تبعید فرستاد . ماکان هرگز نفمید که چه کسی جان او را نجات داده است و وقتی در تبعید به سر می برد پرده چشم هایش را کشیده و به تهران فرستاده بود ..... "
وقتی به آخراش رسید ، اشک ریختم...
دو تا قطره اشک از چشمام چکید رو صورتم...
پرسید " چته .... یاسین؟ "
خیره شدم ب چشماش و گفتم " چـشـم هـایـت".....
خجالت کشید...
***
و حالا یک سال و چند ماه از اون اتفاق میگذره و من...
چشم هایم ....
چقدر گریه کردم دیشب...
انقدر زیار که چشم چپم قررررمز قرمزه...
جفتش هم تار میبینه...
و چقدر غریب و تلخ بود قصه ی "چشم هایش" "چشم هایت" و "چشم هایم " ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعدا نوشت : اینم لینک خلاصه داستان ک از روش میخوند...
http://scipost.wikipg.com/wiki/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C+%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8+%DA%86%D8%B4%D9%85%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%B4