زیباییت ای ماه چه دیوانه کنندست...

شدم شش و بیست دقیقه صبح

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۸ ق.ظ


به ساعت نگاه کردم، شش و بیست دقیقه صبح بود.

دوباره خوابیدم...

بعد پاشدم، ب ساعت نگاه کردم.... شش و بیست دقیقه صبح بود.

فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتما دفعه ی اول اشتباه دیدم...

خوابیدم....

 وقتی پاشدم،  هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود....

 سراسیمه پا شدم، باورم نمیشد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.... 

آدم ها هم مثل ساعت ها هستند....

 بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت....

مرتب....همیشگی...

آنقدر صبور دورت میچرخند ک چرخیدنشان را حس نمیکنی....

بودنشان برایت بی اهمیت میشود....

همینطور بی ادعا میچرخند.... بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام میشود....

بعد یکهو روشنی روز خبر میدهد که " او دیگر نیست ".... 

قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه... 

  • یاسین داداشی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آخرین مطالب